کلبه چوبی خیال

یک دشت بی نهایت سبز
یک آسمون صاف با اندکی ابرهای در حال گذر
و یک کلبه چوبی تنها
کافیست تا
خیالم را پر کند...!

رنگ کودکی من!

دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ

رنگ کودکی من کاهی ست. درست مثل عکس های قدیمی زرد شده  ...

وقتی سرگرمی خیلی از بچه های سرزمین، قایم باشک بود، ما با صدای آژیر قرمز در شبستان های تاریک و ترسناک مخفی می شدیم!

وقتی بچه های دیگر با خاک خانه رویایی شان را درست می کردند، خاکبازی ما ساختن خاکریز و حمله به دشمن بود!

وقتی کودکان با لالایی در خواب آرامش بسر می بردند، کابوس خمپاره و تیر و مسلسل دست از سر شب های ما بر نمی داشت!

اکثر بازی های ما با اسباب بازی ، تجسم جنگ بین ایران و عراق و انهدام خیالی ادوات بعث بود!

تماشا و صدای غرش هواپیماهای دشمن که دیوار صوتی را می شکستند وحشتناک بود و دیدن آسمانی آرام آرزویمان!


جنگ، یک اتفاق خاکستری است. یک حادثه برای همه کسانی که مستقیم درگیرش هستند. یک تجربه سیاه و سفید برای آدمهایی که کودکی شان در جنگ گذشته است، با این حال گاهی دلم برای حضور در دفاع مقدسی که هیچگاه توفیقش را نداشته ام تنگ می شود!

  • میم مثل من

نوستالژیانه

نظرات  (۶)

هووووم .. نمیدونم چی بگم !
پاسخ:
صلوات بفرستین واسه سلامتی همه
  • النا بانو
  • درسته شماهایی که توی شهرهای مرزی بودید بیشترین آسیبُ دیدید اما این بدونید بقیه شهرها هم بی نصیب از جنگ و تبعات اون نبودن
    روزایی که توی شهرمون تشییع جنازه شهید بود غمبار بود و بالاخره مردم دیگه شهرها هم بیم اینو داشتن که دشمن اون شهرها رو بگیره و پیشروی کنه
    یا پدرهای ما که اون موقع توی جبهه بودن چی ؟
    از آبادان زنگ زد من بغض گلومو گرفته بود نتونستم باهاش حرف بزنم
    موقعهایی که نبود افت تحصیلی پیدا میکردم
    همه ی شهرها درگیر جنگ بودن ،خدا کنه هیچوقت جنگی پیش نیاد .


    پاسخ:
    حرف شما درسته اما خب قبول کنین کودکانی که مستقیماً درگیر جنگ بودند خیلی بیشتر از این حرفا نسبت به سایر کودکان آسیب دیدند. من بحث روی کودکان داشتم و طبیعتاً برای یک طفل، مفاهیم متفاوتی وجود داره و البته بدیهیست معانی جنگ برای ما ملموس تر از سایر جاهاست.

    ان شالله هیچ وقت پیش نیاد مگر جهاد ...
    جنگ خیلی بد بود خیلی زیاد ولی دوستیهای کوتاه مدت و قشنگی برای ما داشت یادمه مدرسه میرفتم و بچه های جنگ زده اومده بودن شهرمون و البته خونمون ... زن و بچه هاشونو گذاشتن خونه ما و مرداشون برگشتن دوسه ماهی مهمان ما بودند و دیگه ازشون خبری ندارم نه خودشون و نه مرداشون ....و توی کوچه مادربزرگم خونه ای بود که یه خانواده عراقی توش بودن و اسم دخترشون بشرا بود یادمه پدرش خبرنگار بود و صدام زندانیش کرده بود و اونا از کشورشون فرار کرده بودن اون هروقت با ما بازی میکرد از پدرش و خونشون میگفت ...موقع جنگ عراق و کویت رفتن از اونجا و باز هم بی خبری تا الان ....من اواخر جنگ را یادمه سال های 66 به بعد را ...زمانش زیاد نیست اما شب های بمباران و حمله هوایی را خوب یادمه...
    پاسخ:
    جنگ علیرغم بدی های زیادش، قشنگی های خاص خودش را داشت
    چه در پشت جبهه چه در خط مقدم
    امیدوارم دیگر روی جنگ را نبینیم تا زمان آخرین نبرد با فرماندهی آخرین منجی انسان
    متن غم انگیزی بود. تجربه نکردم ولی حس عجیبی می تونه باشه
    پاسخ:
    حس ناخوشایندیست!
  • مریم بانو
  • محتوای پستت تکراری بود خب! 
    پاسخ:
    اون مال خونه قبلی بود! خخخخ
  • مریم بانو
  • لعنت به جنگ.... هرجای دنیا
    پاسخ:
    تکراری بود ;)