کلبه چوبی خیال

یک دشت بی نهایت سبز
یک آسمون صاف با اندکی ابرهای در حال گذر
و یک کلبه چوبی تنها
کافیست تا
خیالم را پر کند...!

خدایا این عشق را هجران مکن

يكشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۵ ب.ظ

در حال خرید بود که دایی ازش پرسید، ایندفعه چرا تنها اومدی! پس شوهرت؟ 

چهره زیبای خانم سی و چند ساله بلافاصله درهم رفت. شروع کرد به اشک ریختن. طاقت نیاورد، اجناس را ول کرد و با گریه از مغازه بیرون رفت. 

سکوت و جو سنگینی حاکم شد. نمی دانستیم چه بگوییم. چند دقیقه بعد با چشمانی قرمز برگشت و عذرخواهی کرد.

در حالیکه به سختی حرف می زد گفت "همسرم دچار ضایعه مغزی شده و بستری شده بیمارستان. الان هم دارم از اونجا میام. از وقتی این اتفاق افتاده دنیا واسم تلخ و سیاه شده"

دوباره اشک ریخت. با دستمال صورتش را پاک کرد. طلب شفا کردیم و با خریدهایش رفت!

دایی گفت کاش سراغ شوهرش رو نمی گرفتم. نمی دونستم اینجوری شده. تا حالا دیدیش؟

گفتم نه! 

گفت شوهرش حداقل بیست سال ازش بزرگتره اما چقدر همدیگه رو دوست دارن!

  • میم مثل من

سوسایتی

نظرات  (۷)

ایشالا خدا بهش سلامتی بده. اینها الگو هستن واسه ما
چقدر ناراحت کننده. ایشالا شفا پیدا کنه
پاسخ:
ان شاالله
  • النا بانو
  • آخی طفلکی
    اینجور زنها زیادی عاشقن :))))))))
    چه غمناک :-(
    الهم اشف کل مریض
    درست نوشتم دیگه؟
    پاسخ:
    آمین

    اوهوم درسته
    واقعیت شیرینی بود عشقی که در این نوشته خوندم و البته تلخ از بابت بیماری
    پاسخ:
    دقیقاً
  • مریم بانو
  • خیلی سخته واقعا!! 
    پاسخ:
    اوهوم
    :(
  • علی مسعودی
  • چه داستان تلخی. البته از معجزه عشق جز این نباید انتظار داشت
    پاسخ:
    داستان واقعی بود ها

    صد در صد